< META NAME="google" DESCRIPTION="**OFF**" > Runaway Blogger
Runaway Blogger




Sunday, March 30, 2003

٭
شايد هم مادربزرگم راست مي گه. شايدم تو راست مي گي. شايد بايد ساکت باشم تا عزيز باشم. ساکت باشم که موقر باشم. ساکت و مطيع. به به چه محترم. به به چه خانومي. چقدر اين دختر شما خانومه، اگر از ديوار صدا دراومد از اونم دراومد. وقتي که حرفام درست برداشت نميشن، وقتي مردم منظورم رو درست نمي فهمن، وقتي من دارم عين خودم حرف مي زنم و دورو نيستم ولي اونا ممکنه فکر کنن من تنم مي خاره يا دلم دوست پسر مي خواد يا منحرفم يا دارم عشوه ميآم يا دارم براي خودم تبليغ مي کنم يا دارم لاس مي زنم يا مشتري جمع مي کنم يا مغرورم يا کوته فکر يا عامي يا ترکمون يا نقدناپذير يا عقده اي يا سطحي يا لوس و حال گير... وقتي تا الآن غريبه ها اين حرفا رو مي زدن و من به حساب نشناختن ميذاشتم اما حالا... خب...

خب حرف نمي زنم.

سکوت...



٭
اه اين بو چه آشناست...

ساعت ۶:۳۵ جمعه ۸ فروردين

الآن تو شيراز بغل دست بابابزرگم نشستم. هر روز برنامه داريم اينجا. يهو پاميشه ميگه خوب ديگه بريم خونمون. پاميشه ميره تو اتاقش چمدون برميداره و شروع مي کنه به بسته بندي کردن وسايلش. هر کاري مي کنيم و خودمون رو خفه مي کنيم که بابابزرگ جونم همين جا خونتونه، اصلا حرف حاليش نميشه و عصباني ميشه که شماها منو ديوونه کردين، دست از سرم بردارين، اين هتل رو دوست ندارم، با اسب نميآم! بايد با درشکه بريم لاهيجان! خلاصه که تمام چمدون هاش رو روزي دو سه بار کامل مي بنده و تا موقعي که آرامبخشي که اين جور موقع ها سريع بهش ميديم اثر کنه هي ميگه بريم بريم. تا ميآد از اتاق بيرون ماها ميريم تو و دوباره چمدون ها رو باز مي کنيم.

اين جور موقع ها ازش مي ترسم. اين جور موقع ها از خودم و آينده ام مي ترسم. عجب بويي ...

گاهي اصلا حواسش نيست کي اطرافش نشسته و در مورد حاضرين طوري صحبت مي کنه که انگار غايبن. مثلا ديروز جلوي مامان و باباي من يهو برگشت بلند گفت:

- من نمي دونم اين شاهرخ خر (شاهرخ اسم پدرمه) با اون زن از خودش خرتر چه گهي دارن مي خورن!!

بابام که مي خنديد اما قيافه مامانم واقعا ديدني بود. مامانم که يه آدم سوپر مودبه و تا حالا از دهنش يه حرف بي ادبي نيومده بيرون و نهايت عصبانيتش رو با لفظ آدم بيخود ابراز مي کنه! يه بار ديگه جلوي عمه شهنازم شروع کرد:

- که آره اين شوهر شهناز آدم مزخرفيه با اون دو تا دختر خرس گندش که عين گاو فقط مي خورن و مي خوابن!

حيوونکي عمه ام هم با حرکات سرش تاييد مي کرد، کار ديگه اي نميشه کرد. وااااي اون روز داشتيم مي رفتيم مهموني که همسايه پاييني رو ديديم. يه خانوم و آقاي مسن و متشخص هستن که خيلي مهربون و مودب هستن. سلام و احوال پرسيها همه به خوبي و خوشي پيش رفت ولي وقتي اونا راه افتادن جلوتر که برن سوار ماشينشون بشن بابابزرگم بلند گفت:

- اي ريدم تو دهنت مرتيکهء پفيوز!!!!

اون بيچاره ها اصلا حتي يه لحظه هم مکث نکردن بلکه سريعتر دويدن و رفتن! ماها هم نمي دونستيم بخنديم يا گريه کنيم! اون روز يه بچه کوچولو خونمون بود. بابابزرگم اول شروع کرد قربون صدقه اش رفتن:

- گوگولي خوشگله نازي نازي آي قربونش برم... گوزم تو دهنت! ان تو کلاهت!!!!!!

واي خدا قيافه مادر بچه يکي از معدود قيافه هاي Genuinely startled بود که خيلي نمي بينيم! ماها دو ساعت داشتيم براش توضيح مي داديم که ماجرا از چه قراره و بازم يارو هنوز شوکه بود.

اون روز که بارون شديدي ميومد پاشد رفت تو تراس، شلوارش رو کشيد پايين و شروع کرد جيش کردن! کلي هم مهمون داشتيم! اونم مردم افتضاح شيراز، واااااااااااي. عجب سکوتي بود تو اتاق! همه بدون کوچکترين حرکتي نشسته بودن و از ترسشون همديگرو نگاه هم نمي کردن. بعد که کارش تموم شد مثل اين بچه هايي که شيطوني کردن اومد تو خونه و خنديد و گفت: عجب برفيه! منکه رفتم تو اتاق و سرم رو کردم زير بالش و انقدر در اون حالت موندم تا خوابم برد، نمي دونم ديگه مهمونا و بقيه چکار کردن.

پس اين بوي لعنتي کي تموم ميشه...

هر دفعه با اينکه ميدوه تا به موقع برسه به دستشويي، بايد تمام لباسهاش عوض بشن. مادربزرگم روزي دوبار يا حتي سه بار ماشين لباسشويي راه ميندازه. عموم هر دفعه بايد بره پشت سرش تمام دستشويي رو بشوره. هر دفعه هم خودش خجالت زده ميشه و از همه معذرت خواهي مي کنه. و هر دفعه من گريه ام مي گيره.

امروز يهو شروع کرد به مادر بزرگم فحش دادن که آره تو نمي ذاري من برم خونه ام، اسيرم کردي زنيکهء الاغ و از اين حرفا. بابام ديگه داغ کرده بود و حالا بايد اون رو آروم مي کرديم که بابا جون اين دست خودش نيست و مريضه.

هر جا اين هست اين بو هم ميآد...

داشتم به اين فکر مي کردم که اين مادربزرگم بعد از ۶۲ سال زندگي با اين مرد بداخلاق الآن هم بايد همش بشوره و بسابه و حرف بشنوه. از همون موقعي که يادم ميآد مادربزرگم همش در حال بدو بدو و سرويس دادن بوده و يادمه که هميشه من رو هم تشويق به اطاعت و سکوت مي کرده.

- شيده جان دختر بايد ساکت باشه... هر چي ساکت تر باشي عزيزتر و موقرتري... نظرتو انقدر بلند نگو... تو جمع حرف نزن... انقدر رک نباش... مردم نمي دونن و ميگن اين دختره تنش مي خاره...

تا موقعي که بابابزرگم سرحال و سرپا بود اين بيچاره همش بچه داري و خونه داري و مهمون داري (اونم از نوع غير قابل باورش) کرده و الآنم بايد همش چمدون ببنده و باز کنه و تازه فحش هم بخوره و غرغر و طلبکاري همه رو هم تحمل کنه.

بوي يادآور تنها خاطرات تلخ بچگي، تنها خاطرات دعواهاي مامان و بابام، خاطرات عمويي که ديگه نيست، يادآور برادري که شايد ديگه نباشه... اه چه بوي گندي... تعفنش مشامش رو پر کرده...

بين اين عمه ها هم همش حرف و حديثه:( خيلي جو اينجا سنگينه. بيشتر موقع ها تو جمعشون احساس خفگي مي کنم. ميشينن هي پشت سر هم حرف مي زنن، هي تک تک ميآن ور دل من بدبخت ميشينن و غر مي زنن.

- آره چون تو عاقلي اينا رو بهت مي گم وگرنه اگر بدوني من چندين ساله که دارم ساکت از دست اينا مي کشم!

اگه نخوام عاقل باشم و حرف هم نشنوم کي رو بايد ببينم؟؟ چرا آدم ها انقدر با هم درگيري دارن؟ با هم کنار نميآن؟ اين پيرمرد که ديگه اينطوريه. اين پيرزن با قلب سکته اي و آسم و آرتروز اينطوريه. بيچاره عموم هم که بدبخت تموم زندگيش شده تر و تميز کردن و دويدن اينور اونور و سرويس دادن.نمي دونم آينده اين بيچاره چي قراره بشه. وقتي که پدربزرگم بميره چي؟ هر کاري براي خودش و زندگي خودش شروع مي کنه مجبورش مي کنن وسطش ول کنه و دوباره بشينه خونه و للگي اينا رو بکنه.

با بابام داشتيم مي گفتيم خدا رو شکر که تهرانيم و دم دست اينا و در جريان خاله زنک بازياشون نيستيم وگرنه تا الآن کاملا رواني شده بوديم! مامان بابام يه جوري مارو بزرگ کردن طبق رفتار خودشون که اصلا اهل حرف نيستيم. يعني حتي وقتي يکي يه سوال ازمون در مورد مردم مي کنه جواب نميديم و دهن به دهن حرفاي مردم هم هيچ وقت نميديم.

عمه وسطيم من بدبخت رو برداشت مثلا برد پياده روي تو شيراز. حدودا دو ساعت و نيم داشتيم پياده روي مي کرديم تا داروخانه که دارو هاي بابام و يه سري دوا براي کهيراي من بگيريم و برگرديم. مخم علنا تليت شد! هر چي هم ازم نظر مي خواست من فقط مي گفتم چي بگم والله! واقعا چي بگم والله!

بويي که هميشه برام اعلان خطر بوده. خطر نابودي. خطر جدايي. خطر از دست دادن. احساس خطري که مامانم خيلي خوب بهم تزريق کرده...

حالا بغلم کرده بود بابابزرگم و نازم مي کرد و هي مي خوند تو پيشي مايي لاکوي لاکوي... و همين طور گيلکي برام شعر مي خوند و براي خودش مي خنديد و گاهي هم اشک تو چشماش جمع ميشد و گريه مي کرد. بعد هم خوابش برد تو بغلم. منم تمام مدت بدون اينکه بتونم خودم رو کنترل کنم اشک ريختم. دور و ورم هم همه نشسته بودن و آروم گريه مي کردن. وقتي آروم ميشه خيلي حيوونکي ميشه. يه حالت مستاصلي داره و خودشم بيچاره نمي دونه چي شده. يهو حواسش جمع ميشه و مي بينه جاييه که نمي شناسه ولي همه دورشن.

زير چشمام دو سانتي گود افتاده بسکه گريه کردم اين چند روزه. فردا دارم ميرم تهران. تا برسم نمي خوام آن لاين بشم پس اينا رو رو کاغذ مي نويسم که کمي آروم بشم و بعدا ميذارم تو وبلاگم.

اين بو رفته تو وجودم... بيرون نميآد... منم که برم اين بو هم ميره...




........................................................................................

Home