< META NAME="google" DESCRIPTION="**OFF**" > Runaway Blogger
Runaway Blogger




Thursday, March 27, 2003

٭
اينجا فال حافظ گرفتن بدجوري کيف ميده، مخصوصا که هي بخواي يکي بهت اطمينان بده که احساساتي که داري اشتباه نيستن و قرار نيست با مخ بخوري زمين. مامانم دلش مثل آينه است و انقدر به پاکيش اطمينان دارم که مي دونم فالي که اون باز کنه حتما درسته. برام باز کرد و اين اومد:

روي بنماي و وجود خودم از ياد ببر
خرمن سوختگان را همه گو باد ببر
ما چون داديم دل و ديده به طوفان بلا
گو بيا سيل غم و خانه ز بنياد ببر
زلف چون عنبر خامش که ببويد هيهات
اي دل خام طمع اين سخن از ياد ببر
سينه گو شعله آتشکده فارس بکش
ديده گو آب رخ دجله بغداد ببر
دولت پير مغان باد که باقي سهل است
ديگري گو برو و نام من از ياد ببر
سعي نابرده درين راه به جايي نرسي
مزد اگر مي طلبي طاعت استاد ببر
روز مرگم نفسي وعده ديدار بده
وانگهم تا بلحد فارغ و آزاد ببر
دوش مي گفت به مژگان درازت بکشم
يارب از خاطرش انديشه بيداد ببر
حافظ انديشه کن از نازکي خاطر يار
برو از درگهش اين ناله و فرياد ببر

خدايا شکرت که دارم شنبه برمي گردم تهران!




........................................................................................

Sunday, March 23, 2003

٭
خب ديگه اينجا موندن برام خيلي سخت شده. نمي دونم چرا انقدر زود حوصله ام از آدم ها و شلوغي سر ميره. رفتيم باغ. من براي خودم خوش بودم به راه هاي که فقط خودم مي دونم بهم خوش مي گذره ولي همه اصرار داشتن بگن به تو خيلي داره بد مي گذره! استغفرالله! بابا من دوست دارم آروم برم قدم بزنم تو باغ و لب چشمه، حتما بايد بيآم و قاه قاه الکي بخندم و برقصم تا فکر کنين بهم خوش مي گذره؟ فکر کنم حداقل ۲۰ بار اين پسره گفت واي ازشيده خانوم خوش نگذشت! اي کوفت!

بابابزرگم حالش خيلي بده :( کلي امروز صبح گريه کردم و داشتم خل مي شدم. الآنم يهو با پيژامه براي خودش راه افتاد رفت تو کوچه! بيچاره عموم با دمپايي و شلوار تو خونه دويد دنبالش و پرسيد ازش:
- بابا جان کجا داري ميري؟
- ميرم خونه ام!
- بابا شما الآن خونه خودتون بودين!
- نه پسر، اونجا خونه من نيست. منو اونجا به اسيري گرفتن و هي آدم هاي غريبه ميآن از من کار مي کشن!

عموم هم بيچاره ديده کاري نمي تونه بکنه و باهاش ميرن تو کوچه ها با اون وضع راه ميرن و بالاخره يه جوري راه رو انتخاب مي کنه که برسن جلوي خونه دوباره و ميگه خب رسيديم! و با اين کلک ميآرتش بالا. هيچ کس هم نه بابابزرگم که حتي وقتي ميخواست تا سر کوچه بره و يه خريدي بکنه کت و شلوار و جليقه مي پوشيد و کراوات مي زد و بوي ادکلن عاليش تمام کوچه رو برميداشت! شيراز هم که افتضاحه. از خونه که پاتو ميذاري بيرون همينطور بايد بگي سلام به همه تا برگردي خونه! همه همديگرو ميشناسن! افتضاحه، يعني علنا هيچ غلطي نميشه کرد اينجا! خلاصه اين يکي از شاهکارهاش بود، خيلي از اين کارا کرده که يه روز که حوصله داشتم مي نويسمشون. آلزايمر واقعا بيماريه عجيبيه!

اين MP3 player داره واقعا جون من رو مي خره تو اين بلبشو. اگه اين رو نذارم تو گوشم و يه گوشه خونه قايم نشم کاملا خل ميشم. دست اون کسي که اينو هديه داد واقعا درد نکنه که فوق العاده داره به دردم مي خوره، بازم مرسي :)

حالا تو اين هيرو ويري مسخره ترين چيز تو اين دنيا اينه که همون کسي که با خودت کلي تصميم گرفتي ديگه در سال جديد به هيچ وجه بهش فکر نکني و کاملا بندازيش از زندگي و مغزت بيرون، اولين کسي باشه که سال نو رو بهت تبريک ميگه!! نه تو رو خدا مسخره نيست؟؟ تو اين همه آدم اين بايد اولين آدم باشه؟ تازه وقتي که حتي براي سال تحويل بيدار نشدي چون تنهايي.

- الو (صداي خواب آلوده من ساعت ۵ صبح اول فروردين!)
- سلام عليکم!
- سلام!
- خوب هستين انشالله؟

خب فقط يه نفره تو اين دنيا که با اين صداي خش دار نصف شبهاي ۹ ماه تمام، بدون جا انداختن حتي يه شب و سر ساعت حتي از يزد و دبي و شمال و وقتي من شيراز بودم، من رو از خواب بيدار کرده و باهام حرف زده پس خيلي سخت نيست فهميدن اينکه کيه، اما انقدر مغزم خسته بود که هيچ عکس العملي از خودم نشون ندادم.

- سال نو شما مبارک!
- ميثم تويي؟
- با اجازتون.
- ممنون. سال نو تو هم مبارک.
- نمي دونم چرا اولين شماره، شمارهء تو رو گرفتم عيد رو تبريک بگم.
- جداً؟
- آره. در ضمن حدس زدم تو در و ديوار باشي و خواب و گفتم فردا يادت نميآد بهم چي گفتي و اينطوري خيلي خوبه!!
- آره خب، تو که متخصص اين کاري!

قهقههء خنده اي که به طرز عجيبي به نظرم آشنا ميآد. آهان چون ۹ ماه لعنتي تو گوشم خنديده. اه. چرا تو بايد اولين کسي باشي که بهم زنگ مي زنه؟ چرا تو؟ چرا تو اون زندگي خر تو خر و شلوغت من رو فراموش نمي کني و ولم نمي کني؟ تا ميآم تو رو که يه عادت شده بودي رو بذارم کاملا کنار، مي پري وسط و ميگي هي يادت نره من هستم و ۹ ماه منتت رو کشيدم و تو هي ريدي به هيکل من، تحقيرم کردي و من هي التماس کردم و تو فقط گفتي نه نه نه و حالا نوبت تواه. خب منم که نمي خوام و حالا نمي دونم بايد چکار کنم. احساس گناه مي کنم ولي واقعا دليلي نداره يا داره؟ خيلي دلش مي خواد بهم بگه نه. انقدر بگه نه که تلافي همه اون نه هاي من رو دربيآره. اما من دلم نمي خواد نه بشنوم اونم وقتي اصلا نمي خوام حرف بزنم!

همش تقصير خودمه. اجازه دادم من رو معتاد کنه. هميشه تقصيره خودمه که قوانين و قواعدي ميذارم که آخرش همش به خودم برمي گرده. خب جالبيه ماجرا اينجاست که بازم يادم نميآد دقيقا چيا گفتيم! فقط يادمه که کلي حرف زد و گفت اگه مي خواي بيآم ببرمت فرودگاه و اگر احساس تنهايي مي کني ببرمت بيرون تا وقت پروازت و منم که معلومه چي گفتم. نه!

اه چقدر ور زدم. آخه دارم خل ميشم اينجا. هي هايده گوش مي کنم و تايپ مي کنم. خدا به دادم برسه که دارم چي مي نويسم آخه ديگه تو گلوم قلمبه شده بود و داشت خفه ام مي کرد :((

بزن تار که امشب باز دلم از دنيا گرفته
بزن تار و بزن تار
بزن تا بخونم با تو آواز بي خريدار
بزن تار و بزن تار

براي کوچه غمگينم
براي خونه غمگينم
براي تو
براي من
براي هر کي مثل ما داره مي خونه غمگينم
بزن تار هميشه با من و از من قديمي تر
واسه اونکه تو کار عاشقي مي مونه غمگينم

بزن تار که امشب باز دلم از دنيا ...

به راه عاشقي مردن
به خنجر دل سپر کردن
واسه هر کي که آسون نيست
براي جاودان موندن
واسه عاشق ديگه راهي به جز دل کندن از جون نيست

بزن تا بخونم
همينو مي تونم
براي کوچه غمگينم
براي خونه ...

چرا انقدر من از اين آهنگ خوشم ميآد؟




........................................................................................

Home